مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نی نی خونه ی ما

پسر بهاری من هستی و با بودنت هرلحظه رو برامون بهترین,ناب ترین...شیرین ترین بیادموندنی ترین لحظه میکنی هفت ماه و ده روزه ی من درست 2روز مونده به 7ماهگیت سینه خیز رفتنت سرعت پیداکرد...لذتی داره دیدنت وقتی نخوای بغل کسی بری و بشناسیش دستایی که به طرفت گرفته شده رو میگیری و لبخند تحویلش میدی...یعنی دوستت دارم ولی الان نمیام بغلت....و عمه چقدر از این حرکت تو و تفسیر من خوشش اومد..بغل کسی هم که خوشت نیاد که.....! واضح به من میگی *ام ما* با مکس,امممم ما...عاشقتمممممممم مامان...جواب من همیشه جونه مامان داری بابا گفتن رو تمرین شدید و سخت میکنی و تمرکزی داری رو گفتنش...هر روز ...افرین به پشتکارت..بابایی هم ذوقی میکنه دیدنی و باهات تکر...
30 آذر 1390

دایی و داداش

شهاب مهربونم و مبین شیرینم با شما بهترین لحظه های عمرم رو تجربه کردم....بهترین!! در کنارتون ارامش رو حس کردم...به معنای واقعی و امروز شاکرم از داشتنتون ...از بودنتون ...از بالیدنتون   شهابم...برادرم روزی که فرشته ی پاکم پرواز کرد... شکستم ؛ اما وجود تو شهاب نازنینم امیدی دوباره بود...حضورت بعد از 5ماه زندگی بخش بود...زندگی رنگ گرفت...رنگ عشق و من خواهرانه ...شاید هم مادرانه عشقم رو نثارت کردم و تو چه زیبا احساسم را پ اسخگو بودی....شدی محور زندگی من...شدی پادشاه ذهنم متشکرم پسر ناز شرقی ... ممنون برادر عزیزتر از جانم...ممنون دایی میوه ی دلم   مبین پسرم ...
28 آذر 1390

مهربونی...

مبین ؛پسر مهربونم بابایی یک هفته مریض بود و یک هفته بخاطر تو... صورت ماهتو نبوسیدت!!! دیشب؛بابایی بهتر شدو مثل هر شب باهات کلی بازیهای پسرونه کرد, صدای خنده هات عطر خونه امون شده بود شیرینکم دلبری کردی از بابا و بابایی بوسه بارونت کرد ....وتو ساکت و اروم بغل بابا بودی و شیرین ترین لبخند رو رو لبای نازت داشتی... حالا نوبت تو بود دهانت رو باز کردی و گوشای بابایی رو گرفتی و لبات رو به صورتش چسبوندی و بوسیدی!! زمان برام متوقف شد...شایدم خودم خواستم...اخه یکی از بیادموندی ترین ها بود؛ بابایی سکوت کرد و تو رو داد بغلم...فدای هردوتون... چشمای بابا دیدنی بود مهربونم میخواستی دل مامانم بدست بیاری؟؟! دل ...
26 آذر 1390

هفت ماهگی ات مبارک نفسم...

هفت اسمان هفت دريا هفت كهكشان هفت دنيا براي تو هفت ماهه ي كوچكم... مبينم هفت ماهگيت مبارك دنیا رامیدهم برای لبخندت ...هراسی نیست لبخند تو دنیای من است بی نظیرترینم....دوستت دارم .... مهربانم شکر؛هزار بار شکر... پسر نازم خوشحالم از اینکه هفت ماه است صدای قلبت...نفس هات...گریه هات...خنده هات مهمان خونه ی کوچک ما شده...وجودت برکت و نعمت است برای ما. بالندگیت پیاپی... ...
21 آذر 1390

بوی محرم...بوی عاشقی

السلام علیک یا اباعبدالله این روزا میتونی مهربونی رو همه جا حس کنی البته باید دل بدی، محبت...عشق...اردات هرکس یه جوری میخواد نشون میده..وهمین زیباست همین که هرکسی میخواد سهمی...هرچندکوچک داشته باشه؛ برای من امسال یه حس دیگه داشته.....غریب تر ...دل سوخته تر ...چون تو در کنارم بودی... چون به مقام مادر بودن رسیدم ... وچقدر خدا ی مهربون رو شکر کردم برای تو...همدل بودم با مادری دلسوخته ... نذرم رو ادا کردم...شکر...عاشق محرمم...دسته چهل اخترون...مشاعل حرم حضرت معصومه...شام غریبان روزعاشورا مبینم..٦ماهه ی من از خدا میخوام همیشه تو راه حق قدم برداری از امام حسین میخوام خود...
19 آذر 1390

تحولی نو...

وای که عشق میکنم میخندی وقتی اون لثه های صورتی و نازت رو میدیدم موقع خندیدن ت یا وقتی دستمو با دستای کوچولو ت میگرفتی و میبردی سمت دهنت , منم با نوک انگشتام لثه های پنبه ایت رو لمس میکردم چندوقتی بود سفت شده بودن.... دکتر که میگفت فعلا از دندون خبری نیست مهربونم...شیرینم...عزیزترینم شب عاشورا خیلی بد خوابی کردی خداروشکر مامانی زهرا پیشم بود... نصف شب تب 38 درجه...لخت خوابیدی فقط با پوشک!!! صبح بیدار که شدی و مثل هر روز شیرین ترین لبخند دنیا رو بهم دادی... وییییی که خیلی حس نابی بود باز هم یکی دیگر از اولین های تو ...اولین دندون یه نقطه کوچولو وسط لثه های صورتیت قربون خودت و لث...
19 آذر 1390

مرحله ای دیگر...

دیشب مرحله ای دیگه از مادر بودنم بود...ولی سخت ! سختیش بخاطر دیدن اشکای گوله گوله ی تو بود نفسم؛اشکایی که تا حالا اینجوری خودشونو نشون نداده بودن...دلم کنده شد! دیشب...ساعت ٢:٢٥ دقیقه صدای جیغ بلند تو منو از خواب پروند...جیغهات قطع نمیشد...گریه هم مهمون چشمای نازت شد...خدا این اشکای پسر صبوره منه؟؟! مبین,ماه دلم هرکاری میکردم اروم نمیشدی اصلا چشماتو باز نمیکردی بابایی هم تلاششو برای ارامشت کرد اما... وای چقدر احساس ناتوانی میکردم...هرکاری میکردم اروم نمیشدی و باز هم اشک های تو!!! بعداز نیم ساعت گریه و جیغ؛بالاخره ارومتر شدی اون موقع تازه به چشمام نگاه کردی و من ذوب شدم...مردم... برات دست دسی برگه عدس ...رو خو...
8 آذر 1390

یادش بخیر

پسر اسمونی من امروز یه کاری کردی که یهو منو یاد دوران شیرین کودکی انداختی.. دستای ناز و کوچولوتو تند و پشت هم به پاهای نازت زدی و یکی یکی به سینه ات و این تکرار شد...البته نامرتب و بدون هماهنگی...اما؛ میدونی یعنی چی؟؟ بچه که بودم نمیدونم اولین بار کی بهم نشون داد ولی یادمه بابام همیشه اینکار رو حرفه ای انجام میداد برام...صدای حرکت قطار...و من همیشه در تلاش برای تند بودن و پشت هم بودن برخورد دست هام برای تولید صدا... وای که وقتی دیدم اینکار رو داری با لبخند برام انجام میدی چه حسی داشتم... با خودم گفتم حتما اتفاقی بوده اما تا الان چندبار تکرار کردی و خوشحال شدی از ذوقه من ممنون کوچولوی من....ممنون که تونستم باهات کودکی کنم...ممنو...
2 آذر 1390

ا +د ...اهن

فدای تو که تا قوطی شونو میارم میدونی وقتشه قطره چکونو میبینی صورت ماهت بهم میریزه و اخم میکنی هنوز نخورده حالت بهم میخوره از دیدنش...دهنتو محکم میکنی فدای تو مگه میدونی چیه...یعنی یادت میمونه...یعنی تو حافظه ات ثبت شده؟؟! وای امشب نزدیک بود درسته قورتت بدم عاشقتم....عاشق دقتت...عاشق حس چشایی ات...عاشق حافظه ات...عاشقه ... همه چیز ت ... عاشق تو !!! نفسمی بخدا خدایا در پناه خودت...نگهدارش باش ...
1 آذر 1390
1